بخش هایی از کتاب - من شهید می شوم - خاطراتی از شهید حسین نوری
بخش هایی از کتاب "من شهید می شوم" خاطراتی از شهید حسین نوری:
به نقل از صفحه 48 خاطره از حسین علی بهمنی :
زمستان بود و هوای روستا بسیار سرد. از دور نگاهم به قد رشید حسینعلی افتاد که از داخل کوچه رد می شد و جلوی درخانه خودشان ایستاد. یکی از جوان های محل داشت جلوی در خانه شان آب می ریخت.
حسین علی به او گفت: «می شه آب نریزی جلوی در، پدر و مادر من پیر هستن، آب یخ بزنه ممکنه لیز بخورن »
هنوز حرف حیسنعلی تمام نشده بود که جوان چاقویی از کمرش درآورد وهجوم برد به طرف حسینعلی ، داد می کشید: « مگه تو مفتشی؟ ... من هرکاری بخوام میکنم ،به صدتا مثل تو و امثال تو هیچ ربطی نداره. »
تا این صحنه را دیدم دویدم سمتشان . حسینعلی هیچ حرکتی نمی کرد و جوان با چاقو بی رحمانه روی بدن حسینعلی خط می انداخت. تا رسیدم مانعش شدم و گفتم : چکار می کنی نامرد؟ برو رد کارت ، ولش کن ،
با داد و فریادهای من پسر راهش را گرفت و رفت داخل خانه.
خون از سر و روی حسینعلی داشت می ریخت. چند جای لباسش هم پاره شده بود.
سریع زیر بغلش را گرفتم و بردم درمانگاه . حین اینکه داشت مداوا می شد بهش گفتم : « خدا رحم کرد نزد به قلبت یا شاهرگت ، چرا از خودت دفاع نکردی ؟ اگه خدای نکرده کشته بودت چی؟
جواب داد : من از منطقه جنگی برای عیادت پدر و مادر و اهالی روستا اومدم ، این درست نیست که بخوام با کسی درگیر بشم و برخورد کنم.
ایشااله خودش متوجه خطاش می شه ، خدا هدایتش کنه.